نویسنده ی فضیلت [سگان] ابوبکر محمد ابن خلَف ابن المرزبان ابن بسّام البغدادی المحوّلی است. هیچ کدام از فرهنگ های زندگینامه تاریخ تولد وی را ذکر نمی کنند اما تقریبا اتفاق نظر عمومی بر این است که وی به سال ۹۲۱/۳۰۹ از دنیا رفته است. شیخو در سال ۱۹۰۹ به تبع حاجی خلیفه کاملا سردرگم وی را ابوبکر علی ابن احمد مینامد و سال درگذشت وی را ۹۷۷ با نقل ازمرجعش، ابن خلکان، ۹۷۷/ ۳۶۶ ذکر میکند. بدون تردید درخصوص ابوبکر در اشتباه بود هرچند علی ابن احمد فقیه شافعی معروفی بود و نه مردی ادیب. شیخو می توانست از نبود تالیفات ادبی برای مدخل علی ابن احمد و حتی نبود شروح به اشتباهش متفتن شود... و لم یذکر [ابن خلّکان] لهو شیئا من التألیف، اما’ [ابن خلکان] هیچکدام از تألیفاتش را ذکر نکرده.‘
درحقیقت محمد ابن خلف ابن مرزبان در فرهنگ زندگی نامه ی ابن خلّکان ظاهر نمی شود. بنظر می آید که نویسنده ی ما، مثل تمام اعضاء خانواده ی برجسته ی خود، مشترکا به ابن المرزوبان شناخته می شده است و همین نام در سراسر کتاب برگزیده شده است. اگر ابن خلکان با حذف نام ابن مرزوبان کمکی به ما نمی کند، واژه ی مرزوبان را که مشتق از مرز پارسی، وبان، در معنی آقا و سرور است را تعریف می کند.- واژۀ پارسی مرزبان یا مرزابان- هر چند در عربی مرزوبان- بنابراین، معنای اولیه اش حاکم منطقۀ مرزی است. علاوه بر پس زمینۀ ایرانی مورد اشاره در نام وی، می دانیم که وی تعدادی از آثار فارسی را نیز به عربی برگرداند.
روستای المحوّل که ابن مرزبان یکی از نسب هایش را از آن جا می گیرد فقط یک فرسنگ تا بغداد فاصله داشته است. یاقوت، جغرافی دان، آشکار می کند که نویسنده نام المحوّلی را از باب بغداد اخذ کرده است، باب المحوّل، که به روستایی به همین نام در سمت غرب شهر منتهی می شده، و در واقع در همین محل داخل باب می زیست.
در ادبیات زندگی نامه، ابن مرزبان به عنوان تاریخ نگار، شرح حال نویس، ادیب و شاعرتوصیف شده است. بنظر می آید از میان تالیفات بسیار وی تعداد اندکی باقی مانده باشد: غیر از فضیلت سگان، فقط ضمّ الثقلا ( نکوهش نامطبوعان)، المنتخب من کتاب الهدایا (گزیده ای از کتاب هدیه ها) و چند شعر. بنظر می رسد که وی نوع حکایت را برای تالیف ترجیح داده باشد و فضیلت سگان از این نوع ادبی پیروی می کند. از فهرست عناوین نقل شده: کتاب در شراب، در هم پیاله ها، خیانت و نیرنگ، عشق، باغها و گلها، القاب غیره، هرچند که او دست به کارهای جدی تر هم زد مانند الحاوی فی علوم القران، در بیست و هفت بخش. این آثار، بنظر می آید، در ابتدا به عربی تالیف شدند، گرچه ابن مرزبان از قرار بیش از پنجاه اثر از عربی به فارسی ترجمه کرد.
ترجمۀ کتاب زیر را باعنوان برتری سگان بر بسیاری از جامه برتنان تالیف ابن مرزبان متوفی ۳۰۹ ه/ ۹۲۱ به پایان برده ام. به دنبال ویراستاری که به زبان عربی اشراف داشته باشد، هستم. همینطور ناشری که علاقه به چاپ این کتاب داشته باشد. متن عربی این کتاب را در اینجا آورده ام. از دوستانی که میتوانند در زمینۀ ویراستاری و چاپ این اثر ادبی همکاری کنند میخواهم که پس از خواندن این کتاب و درصورت علاقه با اینجانب تماس بگیرند.
e-mail:ahmadniknam@yahoo.com






کتاب فضل الکلاب علی کثیر ممّن لَبِس الثّیاب

لابن المرزُبان المتوفی عام ۳۰۹ / ۹۲۱

[۳] بسم الله الرحمن الرحیم

و صلی الله علی سیدنا محمد و علی آله و صحبه و سلم و به نستعین.


أنبأ الفقیه ابوموسی عیسی ابن أبی عیسی القابسی، قال: انبأ القاضی ابو القاسم علی بن المحسّن بن علی التنوخی قراءة علیه، قال: حدثنا ابو عمر محمد ابن العباس بن محمد بن زکریا بن حیوّیه الخزّاز، و لفَظَه علینا فی یوم الاربعاء الحادی عشر من رجب سنه احدی و ثمانین و ثلثمائة: انّ ابا بکر محمد بن خلَف ابن المرزُبان اخبرنا، قال: ذکرت- اعزک الله[۱]- زماننا هذا و فساد[۲] مودة اهله و خسّة اخلاقهم و لوم طباعهم، و أنّ ابعد الناس سَفرا من کان سفره فی طلب اخ صالح[۳]، و من حاول صاحبا یأمن زلته و یدوم اغتباطُه[۴] (به)[۵] کان کصاحب الطریق الحیوان الذی لا یزداد لنفسه[۶] إتعابا إلا ازداد من غایته[۷] بُعدا، فالامر کما وصفت.

و قد روی[۸] عن ابی ذرّ الغفاری-رضی الله عنه- انه قال: کان الناس ورقا لا شوک فیه، قصاروا (الیوم) شوکا لاورق فیه. و قال بعضهم: کنا نخاف علی الاخوان کثرة المواعید و شدة الاعتذار ان یخلطوا مواعیدهم بالکذب و اعتذارهم بالتزیّد، فذهب الیوم من یعد الخیر، و مات من کان یعتذر من الذنب.

قال لبید [کامل]:

ذهب الّذین یُعاشُ فی اکنافهم و بقیتُ فی خلف کجِلد الاَجرَب

و أخبرنا ابو العباس المبرّد، قال: حدثنی بعض مشایخنا، قال: کنت عند بشر بن الحارث یوما، فرأیته مغموما فما تکلّم حتی غربت الشمس، ثم رفع رأسه و قال [کامل]:

ذهب الرجال المقتدی بفعالهم

والمنکرون لکل امر مُنکَر

وبقیتُ فی خَلف یزیّن بعضهم

بعضا لیدفَعَ مُعور عن مُعور

و اُنشدنا لغیره [کامل]:

ذهب الذین اذا راونی مقبلا

سُروّا و قالوا: مرحبا بالمُقبل

وبقی الذین اذا رَاونی مُقبلا

غُمّوا و قالوا: لیته لَم یُقبِل

و قال آخر [خفیف]:

ذهب الناس واستَقَّلوا وصِرنا

خَلَفنا فی اراذل نسناسِ

فی اناس تَرَاهُمُ العین ناسا

فاذا حُقّقوا فَلَیسوا بناس

وقال آخر[خفیف]:

ذهب المِلح من کثیر من الناس و مات الذین کاموا ملاحا وبقب الاسمجون من کل صنف لیت ذا الموت منهم قد اراحه

و قال آخر

ذهب الذین اذا غضبت تحملوا

و اذا جهلت علیهم لم یجهلوا

و اذا اصبت غنیمة فرحوا بها

و اذا بخلت علیهم لم یبخلوا

و انشدنی ابو عبدالله السدوسی

ذهب الذین هم الغیات المسبل

وبقی الذین هم العذاب المنرل

وتقطعت ارحام اهل زماننا

فکانها خلقت لئلا توصل

الناس مشتبهون من کشفته

منهم کشفت عن الذی لایجمل

اما الفقیر فحاسد متفطر

حسدا و اما ذو الثرا فیبخل

[۱]ویظُّنّ اَنّ له بکَثرة ماله

فضلا علیکَ و غیره المُتَفَّضِلُ

وفال آخر [کامل]:

ذهب الکرام فاصبحوا امواتا

وَرَقا تُطَیّره الرّیاحُ رُفاتا

وتَبَدّلَت عَرَصاتُهُم مِن بَعدهم

بِسوی نبات الصّالحین نَباتا

وبَقیتُ فی دَهر اُحاذرُ شَرَّه

واَخافُ فیه من الصَّدیق بَیاتا

وقال آخر [طویل]:

و ما النّاس بالنّاس الذین عَهِدتَّهُم

و لا الدّارُ بالدَّارِ الَّتی کُنتَ تَعرِفُ

و ما کُلُّ مَن تَهوی یُحِبُّکَ قلبُه

ولا کُلُّ مَن صاحَبتَهَ لَکَ مُنصِفُ

و قال آخر [خفیف]:

ذَهب الناسُ و انقَضَت دولةالمجد

فکُلُّ الّا القلیل کِلاب

إن مَن لَم یکن عَلَی الناس ذِئبا

اکَلَته فی ذا الزَّمان الذِّئابُ

غیرَ أنَّ الوُجوه فی صوَر الناس و ابدانهم عَلیها الثِّیاب

لستَ تَلقی إلا کَذوبا بخیلاً

بَین عَینَیه لِلإیاسِ کِتابُ

و قال آخر [کامل]:

ذَهب الذین فُضولُهم مَعلومه

و لهم اذا قَحَط الزّمان جِفان

ذهبوا فَلَیس لهم نظیر واحد

أَفَلا تَراهم-لا ابا لکَ-کانوا؟

لَم یَبقَ مِن اهل الفضائل و النُّهی

إلّا فُلان بِاسمِه و فُلان

و قال آخر [کامل]:

ذهب الذین عَلیهم وجدِی

وبَقیتُ بَعد فِراقِهم وحدِی

سَلَف مَضی و بَقیتُ بَعدَهُم

وکَذاکَ یذهَبَ مَن أَتی بَعدی

تَرَکوا الّذی جَمَعوا لِغَیرهِم

وکَذاکَ أَترُکُه لِمَن بَعدی

وقال ابو تمَّام [وافر]:

فَلَو رُفِعَت سِنات الدَّهر عَنهُ

واُلقی عَن مَناکِبِه الدِّّثار

لَعَدَّلَ قِسمَه الأیاّمِ فینا

ولکن دَهرُنا هذا حِمارُ

ولغیره (ایضا) [ خفیف]:

ذَهب المِفضَلون و السَّلَفُ المُو

فُونَ بُالعَهدِ مِنهم و العُقودِ

ثُّم خُلِّفتُ فی هَباء مِنَ النَّاسِ

اُقاسیهِم و دَهر شَدید

فیهِ سادَ الهِلباجَه الحُوَّلُ القُلَّبُ

و السَّیِّد استَوَی بالمَسودِ

۹

سُمَّع للاثامِ صُمٌّ عن الخَیر

یُنادَون مِن مکان بعید

فَلو اَنَّ الأُمور کانَت تُفادی

لَفَدَینا المفقود بالموجود

واُنشِدنا لِعَلی بن العَبّاس الرّومی [کامل]:

ذهبُ الذین تَهُزُّهُم مُدّاحُهُم

هَزَّ الکُماة أعِنَّة الفُرسانِ

کانوا إذا مُدِحوا رَأوا ما فِیهِمُ

فالأریَحیَّه مِنهُم بمکان

والمدحُ یَقدَحُ قَلبَ مَن هو أهلُه

قَدحَ المواعِظِ قَلب ذِی الایمانِ

فَدَعِ الِلّئامَ فَما ثَوابُ مَدیحِهم

إلّا ثوابُ عِبادة الأوثَانِ

کَم قائِلٍ لی مِنهم و مَدَحتُه

بمدائح مِثلِ الرّیاض حِسانِ

أحسنتَ ویحَکَ لَیس فیَّ و إنّما

أستحسِنُ الحَسَناتِ فی میزانی

۱۰

و أنشَدَنی ابو هَفاّن [بسیط]:

لاتَعجَبوا أَن تَرَونی بَینَ أظهُرکم

أَمشی و یَرکَبُ قَومٌ ما هم أَحَدا

لَئِن عَلا السَّادَه الأحرار سِفلَتُها

إنَّ الغناء لَیَعلو المَاء و الزّبَدَا

قال: ولقیت إسماعیل بن بُلبُل یوما

وهو راجل، فقلت(له) : مالی أراک

راجلا ؟ فقال [مُخَلَّعُ البسیط]:

أَرجَلَنی قِلّةُ الکِرام

وکثرة المالِ فی اللِّئامِ

ولیسَ هذا عَلیَّ وحدی

هذا شَقَاءٌ عَلََی الأَنام

و سألتنی-اعزّک الله تعالی و (اکرمک)-

ان أجمع لک ما جاء فی فضل الکلب

علی شرار الإخوان، و محمود خصاله فی

السّر و الإعلان. فقد جمعت ما فیه کفایة و بیان. ولست أشک انک-اعزّک الله-

۱۱

عارف بخبر عبدالله بن هلال الکوفی المخدوم، صاحب الخاتم، مع جاره لما سأله ان یکتب کتابا إلی ابلیس-لعنه الله- فی حاجة له، فاِن کان العقل یدفع ذلک الخبر فهو مَثل حسن یعرف مثله فی (سائر) الناس، فکتب إلیه الکتاب وأکّده غایة التأکید، و مضی فأوصل الکتاب إلی ابلیس، فقرأه و قبّله وضعه علی عینیه و قال: السّمع و الطاعة لأبی محمد، فما حاجتک؟ قال: لی جار مُکرِم (لی) شدید المیل إلیّ شفوق علیّ و علی أولادی. ان کانت لی حاجة قضاها (لی)، و إن احتجت الی قرض أقرضنی و أسعفنی، وإن غبت خلفنی فی أهلی وولدی یبرّهم بکل ما یجد إلیه السبیل. و ابلیس کلما

سمع منه یقول: هذا حسن، و هذا جمیل! ۱۲



فلما فرغ من وصفه قال: فما تحب ان أفعل به؟ قال: ارید تُزیل (عنه) نعمته و تُفقره فقد غاظنی أمره و کثرة ماله وبقاوءه و طول سلامته. قال: فصرخ إبلیس صرخه لم یُسمع مثلها منه قط، فاجتمع إلیه عفاریته وجنده، و قالوا (له): ما الخبر یا سیّدهم و مولاهم؟ فقال لهم: هل تعلمون أنّ الله –عزّ و جلّ –خلق خلقا هو شرّ منی؟ (قالوا: لا. قال: فانظروا الی هذا القائم بین یدیّ، فهو شر منی)!

ولو فتّشتَ فی دهرنا لوجدتّ مثل صاحب (هذا) الکتاب کثیرا ممن تعاشره، إذا لَقیک رحّب بک، و اذا غبت عنه أسرف فی الغیبة و یلقاک بوجه المحبّة و یضمر لک الغِشّ و المسبّة. و قد علمتَ ما جاء فی الغیبة، قال صلّی الله علیه و سلم:

۱۳

من کان له وجهان فی الدّنیا کان له یوم القیامه لِسانان مِن نار. و قال صلّی [الله] علیه و سلم: إیاکم و الغیبة؛ فإنّها شّر من الزِنِّی، إنّ الرَّجل لَیَزنی و یَتوبُ فَیتوبُ اللهُ عَلیه، و صاحب الغیبه لا یَغفِرُها الله له حتّی یَغفرها صاحبُها.

و عن بِشربن الحارث قال: قال الفُضیل ابن عِیاض: لا یکون الرجل من المتقین حتی یأمنه عدوّه. (ثم قال الفضیل: هیهات ذهب اولئک! و کیف یأمنه عدوه و هو) یخافه صدیقه؟ و قال بعضهم: ذهب زمن الاُنس و من کان یُقارَض، فاحتفِظ من صدیقک کما تحتفظ من عدوّک، و قدّم الحزم فی کل الأمور، و إیاک أن تکاشفه بسرّک فیجاهرَک به فی وقت الشر.

انشدنی زید بن علی [کامل]:

۱۴

احذز مَودّة ماذِقٍ

خَلَط المراره بالحلاوه

یُحصی الذّنوب علیک ایّام

الصداقة للعداوه

وقیل لبعض الحکما: أَیّ الناس أحقّ أن یتّقی؟ قال: عدوّ قوی و سلطان غَشوم

وصدیق مخادع.

و اُنشد لدعبل بن علی الخُزاعی [وافر]:

عدّو راحَ فی ثَوب الصّدیق

شریکٌ فی الصّبوح و فی الغَبوق

له وجهَاِن ظاهرُه ابن عَمٍ

و باطنه ابن زانیهٍ عتیق

یَسُرُّکَ مُقبلا و یَسو غَیباً

کذلک یکون أَولاد الطّریق

[و] لکثیِّر عَزّة [خفیف]:

انت فی معشر اذا غِبتَ عنهم

جَعلوا کلَّ ما یَزینُک شینا

واذا ما رَأَوک قالوا جمیعا:

انتَ مِن اکرم الرّجال عَلینا

أَنشدنی ابنُ ابی طاهر الکاتب [خفیف]:

حال عمّا عَهِدتََّ رَیبُ الزّمانِ

و استحالت مَوَدّة الإخوانِ

و استوَی النّاس فی الخَدیعة والمَکر

فکُلّ لسانه ِثنان

و اعلم-اعزّک الله-أَنّ الکلب لمن یقتنیه اشفق من الوالد علی ولده والأخِ

الشقیق علی اخیه. و ذلک أنه یحرس ربّه و یحمی حریمه شاهدا و غائبا و نائما و یقظان لا یقصّر عن ذلک واِن جفوه، و لا یخذلهم و ان خذلوه.

و رُوی لنا أنّ رجلا قال لبعض الحکماء:

اوصنی. قال: ازهد فی الدنیا و لا

تنازع فیها اهلها،

۱۶

و انصح لله-تعالی- کنصح الکلب لاهله فانهم یجیعونه

و یضربونه و یأبی إلا ان یحوطهم نصحا.

ورُوی (عن) عمر بن شعیب عن ابیه عن جدّه. قال: رأی رسول الله-صلی الله علیه و سلم- رجلا قتیلا؟ فقال: ما شأن هذا الرّجل قتیلاً؟ فقالوا: یا رسول الله، و ثَبَ عَلی غَنَم بَنی زُهره فأخَذَ شاة، فوَثَبَ عَلیه کلب الماشیه فقَتَلَه. فقال (رسول الله)-صلی الله علیه و سلم: قَتَل نَفسه و أضاعَ دِینَه و عَصَی ربّه-عزّ و جلّ- و خان أخاه، و کان الکلب خیرا مِن هذا الغادر. ثم قال ( رسول الله- صلی علیه و سلم-لاصحابه): ایَعجَز أحدُکم أن یَحفَظ اخاه المُسلم فی نفسه (وماله) و أهله کَحِفظ هذا الکلب ماشیه اربابه؟

ورای عمر بن الخطاب-رضی الله (تعالی) عنه -

۱۷

اعرابیا یسوق کلبا. فقال: ما هذا معک؟ فقال: یا امیر المومنین، نِعم الصاحب. ان اعطیتُه شَکَر، و ان مَنَعته صَبَر. قال عمر: نِعم الصاحب، فاستَمسِک به.

ورای ابن عمر-رضی الله عنهما- مع اعرابی کلبا. فقال له: ما هذا معک؟ قال: من یشکرنی ویکتم سِرّی. قال: فاحتفظ بصاحبک. و قال الأحنف بن قیس: اذا بَصبَص الکلب لک فَثق ببصبصته. و لا تثق ببصابص الناس، فرّب مُبصَبِص خَوّان.

قال الشَعبی: خیر خَصلة فی الکلب انه لا ینافق فی محبته.

و قال ابن عباس- رضی الله عنهما: کلب امین خیر من انسان خَؤون. حدثنا القاسم بن محمد الرّصدی، قال:

۱۸

حدثنا مُحرِز بن عون عن رجل عن جعفر ابن سلیمان، قال: رایت مالک بن دینار و معه کلب، فقلت: ما هذا؟ قال: هذا خیر من جلیس السّوء.

اخبرنا ابو عمر ابن حیّویه، حدثنا ابو القاسم ابن بنت مَنیع، (قال): حدثنا مُحرز بن عَون بهذا الحدیث، حدثنی ابن ابی طاهر، (قال): حدثنی حمّاد بن إسحاق بن ابراهیم المَوصلی، قال: قال ابی:أتیت یوما الفضل بن یحیی، فصادفته یشرب و بین یدیه کلب، فقلت له: أتُنادم کلبا؟ قال: نعم، یمنعنی أذاه و یکفّ عنی أذی سواه، و یشکر قلیلی و یحرس مَبیتی و مَقیلی.

انشدنی الحسن بن عبد الوهاب لرجل یذم صدیقا له و یمدح کلبا [وافر]:

تَخیرّت من الأخلاق

۱۹

ما یُنفی عن الکلب

فانّ الکلب مجبول

علی النُّصرة و الذَّبّ

وفیٌّ یَحفَظُ العهدَ

و یحمی عرصَة الدَّرب

و یُعطیک عَلی اللّین

و لا یُعطی علی الضّرب

و یَشفیکَ مِن الغَیظ

و یُنجیک کن الکرب

فلو أشبهتَه لم تکُ کانونًا علی القلب

و ذکر بعض الرواة، قال: کان للربیع بن بدر کلب قد ربّاه، فلما مات الربیع و دُفن جعل الکلب یتضرّب علی قبره حتی مات. (قال) : و کان لعامر بن عنترة کلاب صید و ماشیة و کان یحسن صحبتها. فلما مات عامر لزمت الکلاب قبره حتی

۲۰

ماتت عنده و تفرق عنه الأهل و الأقارب. و رُوی لنا عن شریک، قال: کان للاعمش کلب یتبعه فی الطریق إذا مشی حتی یرجع، فقیل له فی ذلک، فقال: رأیت صبینا یضربونه ففرّقت بینهم و بینه، فعرف ذلک لی فشکره. فإذا رآنی بصبص لی و تتبّعنی. و لوعاش-أیدک الله- الاعمش إلی عصرنا ووقتنا هذا حتی یری أهل زماننا هذا و یسمع خبر أبی سَماعة المُعَیطی و نظائره لازداد فی کلبه رغبه و لی محبة.

قال: هجا ابو سماعة المعیطی خالد بن برمک و کان إلیه محسنا. فلما ولی یحیی الوزارة دخل الیه ابو سماعة فیمن دخل من المهّنئین، فقال: أنشدنی الأبیات التی قلتها. فقال: ما هی؟ قال: قولک [خفیف]:

۲۱

زُرتُ یحیی و خالدا مخلصا للّه دینی فاستصغرا بَعضَ شانی

ولو انِِّی ألحَدثُّ فی الله یَوما

او لو انّی عَبَدتّ ما یَعبُدان

ما استَخفّا-فیما أَظُنّ- بِشانی

ولاصُبحتُ منهما بمکان إنّ شکلی و شکل من جَحَد اللهَ و آیاتِه لمُختلفان

قال ابو سماعة: ما اعرف هذا الشعر و لا من قاله. قال له یحیی: ما تملک صدقه إن کنت تعرف من قالها؟ فحلف. فقال یحیی: و امرأتک طالق؟ فحلف.

فأقبل یحیی علی الغَسّانی و منصور بن زیاد و الأشعثی و محمد بن محمد العَبدی، و کانوا حضورا فی المجلس، فقال: ما أحسبنا إلا و قد احتجنا إلی ان نجدّد لأبی سماعة منزلا و آلة و خدما و متاعا.

۲۲

یا غلام، اِدفع الیه عشرة آلاف درهم و تختا فیه عشرة اثواب. فدفع الیه (ذلک). فلما خرج تلقاه اصحابه یهنئونه و یسألونه عن امره. فقال: ماعسیت ان اقول إلا انه ابن زانیه ابی الا کرما. فبلغَت یحیی کلمته من ساعته، فأمر بردّه فحضر، فقال له: یا أبا سماعه، لم تعرف من هجانا أولم تعرف من شتمنا؟ فقال له ابو سماعه: ما عرفته-ایها الوزیر- افتراء و کذب علیّ. فنظر الیه یحیی ملیّا ثم أنشأ یقول [وافر]:

اذا ما المرءُ لَم یَخدش بظُفر

ولَم یُوجَد له ان عَضَّ نابُ

رَمی فیه الغَمیزة مَن بَغاها

وذلّل من قرابَته الصِّّعابُ

قال ابو سماعة: کلّا- ایها الوزیر-و لکنه کما قال [بسیط]:

۲۳

لن یبلغ المجد اقوامٌ و اِن شَرفوا

حتی یَذِلّوا، و إن عَزّوا، لاَقوام

ویُشتموا فتَرَی الألوان مُسفِرة

لا صَفحَ ذُّلٍ و لکن صَفحَ أحلام

فتبسّم یحیی، و قال: إنا عذرناک و علمنا انک لن تدع مساوی شیمک و لؤم طبعک، فلا

أعدمک الله ما جبلک علیه من مذموم أخلاقک! ثم تمثل قائلا [وافر]:

متی لم تَتّسع اخلاق قومٍ

یَضِق بهم الفسیح من البلاد

إذا ما المرءُ لم یُخلق لَبیباً

فلیس اللُّبٌّ عن قِدَم الولاد

ثم قال: هو- والله - کما قال عمر ابن خطاب-رضی الله عنه: المؤمن لا یَشفی

غَیظه. ثم أنّ أبا سماعة هجا بعد ذلک سلیمان بن ابی جعفر و کان الیه محسنا،

۲۴

فأمر به الرشید فحُلِق رأسه و لحیته. و مثل أبی سماعة کثیر کرهنا ان نطّول الکتاب بذکرهم. وروی عن بعضهم أنه قال: الناس فی هذا الزمان خنازیر، فإذا رأیتم کلبا فتمسکوا به فإنه خیر من الناس هذا الزمان. قال الشاعر [بسیط]:

اُشدُد یَدَیک بکلب اِن ظَفِرتَ به

فاکثر الناّس قد صاروا خنازیرا

و انشدنی ابو العباّس الأزدی [وافر]:

لَکلبُ النّاس إن فَکَّرت فیه

أَضَرُّ عَلیک مِن کلب الکلاب

لِأنّ الکلبَ تَخسؤه فیَخسا

و کلبُ الناّس یَربِضُ للعِتاب

واِنّ الکلب لا یُؤذی جلیساً

و انتَ الدَّهر مِن ذا فی عذاب

حدّثنا احمد بن منصور عن ابیه عن

الأصمعی، قال:

۲۵

حضرت بعضَ الاعراب الوفاة و کلب فی جانب خیمته، فقال لأکبر و لده [مُنسَرِح]:

اوصیکَ خیرا به فِانّ له

صَنائعاً لا أزالُ احمدها

یََدلُّ ضیفی عَلَیّ فی غَسَقِ الیل إذا الناّر نامَ موقِدُها

اخبرنی ابو الفضل احمد بن ابی طاهر،

قال: اخبرنی بعض الأدباء، قال: کان لابراهیم بن هرمه کلاب اذا أبصرت الأضیاف بشّت لهم و لم تنبح و بصبصت بأذنابها بین ایدیهم، فقال یمدحها [کامل]:

و یَدُّل ضَیفی فی الظَّّلام إذا سَری

إیقادُ ناری أو نُباح کلاب

حتّی اذا واجَهنَه و عَرَفنه

فَدّینَه ببصابص الأذناب

۲۶

وجَعلن ممّا قد عَرفن یَقُدنه

و یَکَدنَ اَن یَنطِقن بالتَّرحاب

قال (الأصمعی): سمعت بعض الملوک و هو یرکض خلف کلب و قد دنا من ظبی، و هو یقول من الفرح: إیه فدتکَ نفسی!

وقال ابو نواس [رجز]:

مُفُدَّیات و مُحَمَّیاتها مُسمّیاتٍ و مُعَلّماتها

وله ایضا [رجز]:

اَنعَتُ کلبا اهلُهُ مِن کَدّه

قد سَعِدَت جُدودُهم بجدّه

فکُلّ خَیر عندهم مِن عنده

یَظَلّ مولاه له کعَبده

یبیتُ أَدنی صاحب مِن مَهده

وإِن عَرا جَلّلَه ببُرده

ذا غُرّه مُحَجّلاً بزَنده،

تَلذُّ منه العَینُ حَسنَ قَدّه

یا حُسنَ شِدقَمه و طول خَدّه!

تَلقی الظِّباءُ عَنَتا مِن طَرده



۲۷

یا لک مِن کلب نَسیجُ وحده!

وله فی هذا المعنی أشیاء حسان و معان مختاره. ومما یدل علی قدر الکلب کثرة ما یجری علی ألسنة الناس بالخیر و الشر و المدح والذم، حتی لقد ذُکر فی القران وفی الحدیث و فی الأشعار و الأمثال، حتی استعمل علی طریق الفأل و الطیره و الاشتقاقات الاسماء. فمن ذلک اَکلَبُ بن ربیعه و مُکلَّب بن ربیعه بن نِزار و کلاب ابن ربیعه و کُلیب بن یربوع و مُکالب بن ربیعه بن نزار و کلاب بن یربوع و مثل هذا کثیر.

و الکلب-ایّدک الله- منافعه کثیرة فاضلة علی مضاره، بل هی غامره لها و غالبه علیها. و لم تزل القضاه و الفقهاء و العّباد و الولاه و النسّاک الذین یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر لا ینکرون اتخاذها، و هم مع ذلک یشاهدونها فی دور الملوک فلو

۲۸

علموا أنّ ذلک یکره لتکلوا (فیه) و نهوا عن اتخاذها، بل عندهم أنهم إذا قتلوا الکلب کان فیه عقوبه، و أنّ من کان امر بقتلها فی قدیم الزمان إنما کان لمعنی و لعله، و أنّ هذه الکلاب بمعزل عن تلک.

و قال عمر بن الخطاب- رضی الله عنه : مَن لا یَعرف الامور یقول إنّ الکلب من السِّباع. و لو کان کذلک لما اَلِف الناس، و استوحش من السّباع، و کَرِه الغیاض، و اَلِف الدّور و استوحش من البراری و جانَبَ القفار و اَلِف المجالس و الدیّار. کیف یکون کذلک و هو لا یرضی لنفسه بالنوم و الرّبوض علی الأرض، و هو لا یری بِساطا و لا وساده إلا علاها و جلس علیها، رابِضا، فهو لا یجد إلی کل موضع جلیل نظیف سبیلا فیُقَصِّرَ عنه، و تراه متخیّرا ابد!

۲۹

ارفع المواضع فی المجلس و ما یصون صاحبه.

قلت: و الکلب یعرف صاحبه و کذا السّنور و هما یعرفان اسماهما و مواضع منارلهما، و یالفان موطنهما. و اذا طردا رجعا، و اذا اجیعا صبرا، و اذا اهینا احتمالا.

وللکلب ایضا من الفضائل اثباته وجه صاحبه و نظره الیه فی عینه و فی وجهه و حبّه له و دنوّه منه حتی ربما لاعبه و لاعب صبیانه بالعض الذی لا یولم و لا یوثّر و له تلک الانیاب التی لو انشبها فی الشجر لاثّرت.

قال بعض الشعرا

ایها الشّانی الکلاب اصخ لی منک سمعا و لا تکوننّ حبسا

انّ فی الکلب فاعلمنّ خصالا

من شریف الفعال یعددن خمسا

۳۰

حفظ من کان محسنا ووفاء

للذی یتخذه حربا و حرسا

و اتباع لرحله و اذا ما

صار نطق الشّجاع للخوف همسا

و هو عون لنابح من بعید

مستجیر بفربه حین امسا

قال ابوبکر الصدیق: ان الرّجل فی

البادیه اذا ضّل الطریق و هاله اللیل

نبح نباح الکلاب لتنبح کلاب الحیّ

فیتبع اصواتها حتی یصیر الی الحیّ.

و قال آخر:

ان قوما راوک شبها لکلب

لا راوا للظلام صبحا مضیا

انت لا تحفظ النام لخلق

و هو یرعی الذ،ام رعیا وفیا

یشکر النزر من کریم فعال

آخر الدهر لاتراه نسبّا

۳۱

و تنادیه من مکان بعید

فیو افیک طائعا مستحیا

ان سولی و بغیتی و منای

ان اراک الغداه کلبا سویا

و قد انشدنی ابو عبیدة لبعض الشعرا

یعرّج عنه جاره و شقیقه

وینبش عنه کلبه. و هو ضاربه

قال ابو عبیدة: قیل هذا الشعر فی رجل من اهل البصرة خرخ الی الجباّنة

ینتظر رکابه، فاتبعه کلب له، فطرده و ضربه، و کره ان یتبعه، ورماه بحجر، فادماه، فابی الکلب الا ان یتبعه. فلما صار الی الموضع و ثب به قوم کانت لهم عنده طائلة.

و کان معه خار له و اخ، فهربا عنه و ترکاه و اسماهو فجرح جراحات کثیرة، ورمی به بئر،

۳۲

وحنی علیه التراب حتی واراه و لم یشّکوا فی انه قد مات، و الکلب مع هذا یهّر علیهم و هم یرجمونه. فلما انصرفوا اتی الکلب الی راس البئر، فلم یزل یعوی و یبحث فی التراب بمخالبه حتی ظهر راس صاحبه و فیه (بقیة) نفس یتردد، و قد کان اشرف هلی التلف و لم یبق فیه الا حشاششة نفسه، ووصل الیه الروح. فبینما هو کذلک اذ مرّ اناس، فانکروا مکان الکلب وراوه کانه یحفر قبرا، فجاوا فاذا هم بالرجل علی تلک الحال،

فاستخرجوه حیّا و حملوه الی اهله. و زعم ابو عبیدة ان ذلک الموضع یدعی بئر

الکلب. و هذا الامر یدل علی وفا طبیعی و الف غریزی و محاماة شدیدة و علی معرفة و صبر و کرم و غنا عجیب و منفعة تفوق المنافع.

۳۳

وحدثنی عبد الله بن محمد الکاتب، قال: حدثنی ابی عن محمد بن خلّاد، قال: قدم رجل علی بعض السلاطین، و کان معه عامل ارمینیة، و عندما کان منصرفا الی منرله، مر فی طریقه بمقبرة و اذا قبر علیه قبة مبنیة مکتوب علیها: هذا قبر الکلب، فمن احب ان یعلم خبره فلیمض الی قزیة کذا و کذا فان فیها من یخبره. فسال الرجل عن الفریه، فدلوه

علی شیخ، فبعث الیه و احضره و اذا شیخ قد جاوز المائة سنة. فساله فقال: نعم، کان فی

هذه الناحیة ملک عظیم الشان، و کان مشهورا بالنرهة و الصید و السفر. و کان له کلب قد رباه و سماه باسم، لا یفارقه حیث کان، فاذا کان وقت غدائه و عشائه اطعمه مما یاکل. فخرج

۳۴

یوما الی بعض متنزهاته و قال لبعض غلمانه: قل للطباخ یصلح لنا نریدة لبن، فقد اشتهیتها فاصلحوا ! و مضی الی ممتزّهه. فوجه الطباخ، فجائ بلبن و صنع له نریده عظیمة، و نسی ان یغطیها بشی و اشتغل بطبخ شی آخر. فخرخت من بعض شقوق الحیطان افعی، فکرعت من ذلک اللبن، و مجّت فی الثریدة من سمّها من سمخّا، و الکلب رابض یری ذلک کله- ولو کان له فی الافعی حیله لمنعها، و کان لا حیلة للکلب فی الافعی و الحیّه. و کان عند الملک جاریة خرسا زمنا قذ رات ما صنعت الافعی. و وافی من الصید فی آخر النهار فقال: یا غلمان، اول ما تقدمون الیّ الفزیدة. (فلما وضعت) بین یدیه اومات الخرسا الیهم فلم یفهموا ما تقول، و نبح الکلب و صاح، فلم یلتفتوا الیه، و لجّ فی الصیاح

۳۵

فلم یعلموا مراده. ثم رمی الیه بما کان یرمی الیه فی کل یوم، فلم یقربه و لجّ فی الصّیاح. فقال لغلمانه: نحوه عنا فان له قصة! و مدّ یده الی اللبن، فلما رآه الکلب یرید ان یاکل و ثب الی وسط المائده و ادخل فمه فی اللبن، و کرع منه، فسقط میتا و تناثر لحمه. و بقی الملک متعجبّّا منه و من فعله، فاومات الخرسا الیهم، الیهم، فعرفوا

مرادها بما صنع الکلب. فقال الملک لند مائه و حاشیته: انّ شیئا قد فدانی بنفسه لحقیق بالمکافاة، و ما یحمله و یدفنه غیری. و دفنه بین ابیه و امه و بنی علیه قبة و کتب علیهما ما قرات، و هذا ما کان من خبره.

اخبرنی ابئ العلا بن یئسف القاضیريا، قال: حدثنی شیخ کان مسنا صدوقه انه حج سنة

۳۶

من السنان، قال: و برّزنا احمالنا الی الیاسریّة، و جلسنا علی قراح نتغدّی، و کلب رابض بجو ارنا، فرمینا الیه من بعض ما ناکل. ثم ارتحلنا و نزلنا بنهر الملک. فلما قدمنا السفرة اذا الکلب بعینه رابض بجوارنا کالیوم الاول. فقلت للغلمان: قذ تبعنا هذا الکلب و قد وجب حقه علینا فتعهدوه. و ننفض الغلمان السفرة بین یدیه، فاکل. ولم یزل

تابعا لنا من منزل الی منزل علی تلک الحال، لا یقدر احد ان یقرب جمالنا و لا محاملنا الا صاح و نبح، فکنا قد امنا من سلّال و غیره الی مکخ. و عزمنا علی الخروج فی عمل الی الیمن، فکان معنا الی ارض قبا، ورجعنا الی مدینه السلام و هو معنا.

ذکر ابو عبد الله عن ابی عبیذة النحوی و ابی الیقظان سُحیم بن حفص و ابی الحسن

۳۷

علی بن محمد المدائنی عن محمد بن حفص بن سلمه بم مهارب، و قد حدثنا بهذا الحدیث ابو بکر عبد الله بن محمد بن ابی الدنیا باسناد ذکره، و هو حدیث مشهور انّ الطاعون الجارف اتی علی اهل دار، فلم یشّک احد من اهل المحله فی انه لم بیق فیها صغیر و لا کبیر. و کان قد بقی فی الذار صبّی رشیع یحبوا و لا یقوم، فعمد من بقی اهل تلک المحله الی باب الدار، فسدوه. فلما کام بعد ذلک باشهر تحوّل الیها بعض ورثه القوم، ففتح الباب، فلما افضی الی عرصة الدار اذا هو بصبی یلعب مع جرو کلبة کانت لاصحاب الدار. فلما ذآها الصبی حبا الیها، فامکنته من (رضاعة) لبنها، فعلموا ان الصبی بقی فی الدار و صار منسیها، و اشتد جوعه.

۳۸

ورای جرو الکلبة یرضع، فعطف علیهما، فلما سقته مرة ادامت له و ادام هو الطلب (تلک امدة، فسبحان مسبب الاسباب). اخبرنی علی بن محمد، قال: حدثنی (فحمد) ابن الحسین بن شداد، قال: و لانی القاسم خلافة احمد بن میمئن بنیسابور، فقصدت دور الراسییّن الی علی بن احمد الراسبی، فنزلت فی بعض منارلها، فوجدت فی جواری جندیا من اصحابه یعرف بنسیم و کان رجلا وسیما نظیفا، و اذا کلب له یخرج بخروخه و یدخل بدخوله، و اذا جلس علی بابه قرّبه و غطّاه بدوّاج کان علیه. فسالت الراسبّی عن محل الغلام و کیف یرضی الامیر بدخول الکلب علیه اویسکت عن ذلک و لیس بکلب صید. قال ابو الولید (الراسبی): سله عن حدیثه، فانه یخبرک بشانه. فاحضرت الغلام و سالته عن السبب الذی استحق به الکلب هذه المنزله.

۳۹

فقال (لی): هذا خلّصنی بعد الله-عز وجل- من امر عظیم. فاستشنعت هذا القول منه، و انکرته علیه. فقال لی: اسمع حدیثه فانک تعذرنی. کان یصبحنی رجل من اهل البصرة یقال له محمد بن بکر لا یفارقنی، یواکلنی و یعاشرنی علی النبیذ و غیره منذ سنتین. فخرجنا (نقاتل) اهل الدیّنور، فلما رجعنا و قربنا من منزلنا-کان فی وسطی همیان فیه جملة دنانیر، و معی متاع کثیر اخذته من الغنیمة قد وقف علیه باسره، و نزلنا الی موضع، فاکلنا و شربنا ، فلما عمل الشراب (فیّ) عمد الیّ فشّد یذّی الی رجلیّ، و اوثقنی کتافا، ورمی بی فی واد، و اخذ کا ما کان معی، و ترکنی، و مضی، و ایست من الحیاة. و قعد هذا الکلب معی، ثم ترکنی، و مضی، فما کان

۴۰

باسرع من ان و افانی و معه رغیف (خبز)، فطرحه بین یدّی، فاکلته، و لم ازل احبو

الی ان اتیت موضعا فیه ما، فشربت منه، و لم یزل الکلب معی باقی لیلتی یعوی الی ان اصبحت. فحملتنی عینای، و فقدت الکلب، فما کان باسرع من ان وافانی ئ معه رغیف، فاکلته. و فعلت فعلی فی الیوم الاول، فلما کان فی الیوم الثلث غاب عنی.فقلت: مضی یجیئنی بالرغیف، فرمی به الی، فلم استتم اکله الا و ابنی علی رأسی یبکی. فقال: ما تصنع هاهنا، و ما هی قصتک؟ و نزل فحلّ کتافی، و من دلّک علیّ؟ فقال: کان الکلب یائتینا فی کل یوم، فنطرح له الرغیف علی (عادة) رسمه، فلا یاکله، و قد کان

۴۱

معک، فانکرنا رجوعه، و لست انت معه، و کان یحمل الرغیف بفیه، و لا یذوقه، و یخرخ یعدوه، فانکرنا امره، فاتّبعته حتی وقفت علیک. فهذا ما کان من هبری و خبر الکلب، فخو عندی اعظم قدرا من الاهل و القرابة. قال: ورایت اثر الکتاف فی یده قبیحا.

و حدثنی ابو عبد الله قال: حدثنی ابو الحسین محمد بن الحسین بن شداد، قال: قصدتّ دیر مخارق الی عبد الله ابن الطبری النصرانی الذی کان یتقلد النّزل للمعتضد بالله، فسالته احضاری وکیلا له یقال له ابراهیم بن داران، و طالبته باحظار الادلّاء لمساحه قریة تعرف بباصیری السّفلی. فقال لی: یا سیدی قذ وجهت فی ذلک. فقلت له: انا علی الطریق جالس، و ما اجتاز بی احد. فقال لی: اما رایت الکلب الذی کان بین ایدینا؟ قد وجهت به. فغلظ ذلک

۴۲

(علی) من قوله، و امرت به ونلته بما انا استغفر الله-عر وجل- منه. فقال: ان لم یحضر القوم الساعة فانت من دمی فی حلّ. فما مکث بعد هذا القول الا ساعة حتی وافی القوم مسرعین، و الکلب بین ایدیهم. فسالته: کیف تحملّخ الرساله؟ فقال: اشد فی عنقه رقعة بما احتاج الیه] و اطرحه علی المحجّه، فیقصد القوم، و قد عرفوا الهبر، فیقروون الرقعة، فیمتثلون ما فیها. و حدثنی لص تائب، قال: ذخلت مدینة قذ ذکروها لی، فجعلت اطلب شیئا. ووقعت عینی علی صیرفی موسر، فما زلت احتال حتی سرقت کیسا له، و انسللت. فما جزت غیر بعید و اذا بعجوز معها کلب قد وقعت علی صدری تبوسنی و تلزمنی و تقول: یا بنی فدیتک! و الکلب یبصبص و یلوذ بی، ووقف الناس

۴۳

ینظرون الینا. و جعلت المراة تقول: بالله انظروا الی الکلب کیف قد عرفه!

فعجب الناس من ذلک، و شککت انا فی نفسی، و قلت: لعلها ارضعتنی و انا لا اعرفها. و قالت: سر معی الی البیت اقم عندی. فلم تفارقنی حتی مضیت معها الی بیتها و اذا عنذها جماعة احداث یشربون و بین ایدیهم من جمیع الفواکه الریاحین. فرحبوا بی، و

قرّونی، و اجلسونی معهم. و رایت لهم بزّة حسنة، فوضعت عینی علیها، و جعلت اسقیهم، و یشربون، و ارفق بنفسی الی ان ناموا، و نام کل من فی الدار. فقمت، و کوّرت ما عندهم، و ذهبت اخرج، فوثب علّی الکلب و ثبة الاسد، و صاح و جعل یتراجع و ینبح الی ان انتبه کل نائم، فخجلت و استحییت. فلما کان النهار فعلوا مثل فعلهم امس، و فعلت انا ایضا بهم مثل ذلک.

۴۴

و جعلت اوقع الحیلة فی امر الکلب الی الیل، فما امکنتنی فیه حیلة. فلما ناموا رمت الذی رمته فاذا الکلب قد عارضنی بمثل ما عارضنی به (اولا)، فجعلت احتال ثلاث لیال. فلما ایست طلبت الخلاص منهم باذنهم و قلت: اتاذنون لی- اعزکم الله- فانی علی اوفاز. فقالوا: الامر الی العجوز. فاستاذنتها، فقالت: هات ما معک الذی اخذته من الصیرفی، و امض حیث شئت، و لا تقم فی هذه المدینة لانه لا یتهیّا لاحد ان یعمل فیها معی عملا. فاخذت الکیس، و اخرجتنی، ووجدت انا ایضا منای ان اسلم من یدها، فکان قصارای ان اطلب منها نفقة، فدفعت الیّ شیئا، و خرجت معی حتی اخرجتنی عن المدینة، و الکلب معها حتی اخرجتنی عن المدینة ووقفت و مضیت و الکلب یتبعنی حتی تعدت،

۴۵

ثم تراجع ینظر الِّ و یلتفت و انا انظر الیه غاب عنی. اخبرنی بعض الفیوج من اهل الجبل، قال: کنت انا مع جماعة خارجین الی اصبهان، فلما صرنا الی بعض الطریق مررنا بخان قدیم خراب لیس فیه احد و اذا صوت کلب ینبح و ادا حرکة شدیدة. فدخلنا باجمعنا الخان فإذا نحن برجل من اصحابنا نعرفه من الفیوج کان معه کلب لا یفارقه حیث کان، و إذا بعض المبنّجین قذ وقع علیه. فکان الفیج فطنا، فلما رأی (المبنّج) أن حیلتة لیست تنفذ له علیه طرح فی عنقه و ترا لیخنقه به. فلما رأی الکلب ذلک ثار ألی المبنّج، (ووثب علیه)، فخمش وجهه، وعض قفاه، و طرح منه قطعة لحم، فسقط المبنّج مغشیا علیه. فخلصنا من عنق صاحبنا الوتر، و کان قد اشرف

۴۶

علی التلف، و قبضنا علی المبنج، و کتّفناه بوتره، ورفعناه الی السلطان. و حدثنی ابراهیم بن برقان، قال: کان فی جوارنا رجل من اهل اصفهان یعرف بالخصیب و معه کلب له جاء به من الجبل. فوقع بینه و بین جاره خصومة إلی ان تواثبا. فلما رأی الکلب صاحبه و اثبه، فوضع مخالبه فی اخدعیه، و عض قفاه حتی رأیت الرجل قد غشی علیه و دماوه تجری علی الارض.

قال بعض من یذم الکلاب: الناس ینامون فی اللیل الذی جعله الله –تعالی- سکنا، و یتصرفون فی النهار الذی جعله الله- عز و جل- مسرحا. و خم علی ضد ذلک. فاحتجّ من یرد علیه، فقال: ان سهرهم باللیل و نومهم بالنهار خصلة ملوکیة. و لو کان غیر ذلک کان الملوکبه اولی.

۴۷

و انما انتبها باللیل لأن اللیل ینتشر فیه الصوص، و یکثر التسلق و النقوب و السرقة ممن إذا افضی إلی منزل قوم لم یرض إلا بالقتل و رکوب السوء و نهب المال فهی تحرس من هذه (الاحوال)، و تنبّه اصحابها. انشدنی بعض الادبا

تاه فلبی و این منّی قلب

ا« ردّ السرور یا قوم صعب

شرّدته خیانة من صدیق

انا مستسلم له و هو حرب

مضمر للنّفاق و القلب منه

مبطن بغضه و بادیة حبُّ

قلت یوما له وقد مضّنی منه

فعال اتی بها: انت کلب!

قال: للمزح فلت ذا ام لثلبی؟

قلت: للثّلب، قال: ما فیه ثلب

۴۸

شیمة الکلب حفظه لولیّ

و عن الحیّ فی دجی الّیل ذبُّ

یحفظ الجار للجوار و یمسی

ساهر المقلتین، یحنوه سغب

یرقد النائمون امنا و یمسی

خائفا خلکم، یحاکیه صبّ

و تری الکلب فی المهامه غوثا

ویجیب الّهیف، و الناّر تخبو

فتراه ینابح الکلب خوفا

والی الصوت فی دجی الّیل یحبو

فلمذا بخسته الحظّ؟ قل لی!

لم تشن شبهه و ما فیه سبّ

انشدنی بعض المدنییّن یصف کلبها له

بالشدّة یقال له موق:

یا موق، لا ذقت بوس العیش یا موق!

ولا منیت بشرب فیه ترنیق

دوهامة کرحی بذر ململه

وبرثن فیه للاجواف تخریق

۴۹

صماته غضب و نبحه کلب

و عنده شغب ما فیه ترفیق

العقر نیته، و الموت کئّته

مجتار ساحته بالشّر مرهوق

والسّیف و الرّمح ادنی منه بادرة

والنّبل اهون منه و المزاریق

والتّرک والدیلم المحذئر شرّهما

والزّنج من بعد والروم البطاریق

جماعة القوم ان مرّوا بساحته

فعنده لاجتماع القوم تفزیق

او مرّ جیش علیه کلهّهم بطل

اذا اناخت بهم من خوفه النّوق

قلت لصدیق لی: اتعرف فی هذا المعنی

شیئا؟ قال: نعم. وانشدنی:

قال لی احمد، و احمد کهل

لیس فی النّاس مثله اثنان

حسن خلق و حسن خلق و علم

بارع زانه بنطق لسان

۵۰

هو فی الحفل زینة و جمال

ولدی الشّرب زینة البستان

و اذا المرء ضاق بالهم صدرا

فرّج الهّم احمد المرزبان

یا خلیلی حفظت فی الکلب شیئا

قلت فی الذم؟ قال: فی عظم شان

قال لی: خذ اخی فاظهر مقالا

قد حوی فیه من ظریف المعانی

فی مدیح الکلاب مع دم قوم

فارانی العیان قبل العیان

قال: انّی اراه اوفی ذماما

من کثیر عرفت فی الاخوان

وامین المغیب یلقی بوجه

ولقوم من الوری وجهان

شاکر للقلیل غیر کفور

وکفور الکثیر فی الخلّان

حارس للحریم یدفع فی اللیل

عن القوم ساهر الاجفان

۵۱

مثل لیث العرین تلقاه لمّا

حلّ فی جوف خیسه شبلان

عارف للجمیل یغضی حیاء

حین تلقاه للفتی عینان

صابر نافع حفوظ الوف

دافع مانع بغیر امتنان

الین الخلق معطفا لحمیم

ولاعدائه کحد السّنان

و اری النّاس غیر من انت منهم

خلقوا کالذئاب و الثیران

وممن افسد الصدیق حدمته و قام الکلب

لمصرته ما اخبرونا عن ابی الحسن

المدائنی یرفعه عن عمروا بن شمّره

قال: کان للحارث بن صعصعة ندما لا یفارقهم شدید المحبة لهم. فبعث احدهم بزوجته،

فراسلها. و کان للحارث کلب

(قد) ربّاه، فخرخ الحارث فی بعض متنزهاته، و معه ندماوه، و تخلّف عنه ذلک

۵۲

الرجل. فلما بعد الحارث عن منزله جاء ندیمه الی زوجته، فاقام عندها یاکل و یشرب، فلما سکرا و اضطجعا، و را الکلب ان قد صار علی بطنها و ثب علیهما، فقتلهما. فلما سکرا و اضطجعا، ورای الکلب انه قد صار علی بطنها و ثب علیهما، فقتلهما. فلما رجع الحارث الی منزله و نظر الیهما عرف القصة، و اوقف ندماءه علی ذلک، ثم انشاء یقول:

و ما زال یرعی ذّمتی و یحوطنی

و یحفظ عرسی و الخلیل یخون

فیا عجبا للخلّ یهتک حرمتی

ویا عجبا للکلب کیف یصون

قال: ثم هجر من کان یعاشره، و اتخذ کلبه ندیما و صاحبا، فتحدث به العرب، و انشاء یقول:

فللکلب خیر من خلیل یخوننی

وینکح عرسی بعد وقت رحیلی

۵۳

ساجعل کلبی ما حییت منادمی

وامنحه ودّی و صفئ خلیلی

و ذکر ابن داب قال: کان للحسن بن مالک الغنوی اخوان وندمان، فافسد

بعضهم حدمته، و کان له علی باب داره کلب قد ربّاه، فجاء الرجل یوما الی

منزل الحسن، فدخل الی امراته، فقالت له: قد ابعد، فهل لک فی جلسة یسرّ بها بعضنا ببعض؟ فقال: نعم. فاکلا و شربا، ووقع علیها، فلما علاها و ثب الکلب علیهما، فقتلهما. فلما جاء الحسن، ورآهما علی تلک الحال تبیّن ما فعلاه، فانشأ یقول:

و اضحی خلیلی بعد صفو مودّتی

صریعا بدار الذّل اسلمه الغدر

و طی حرمتی بعد الاخاء و خاننی

فغادره کلبی و قد ضمّه القدبر

قال الاصمعی: کان لمالک بن الولید

۵۴

اصدقاء لا یفارقهم و لا یصبر عنهم. فارسل احدهم الی زوجته فأجابته، و جاء لیلة، و استخفی فی بعض دور مالک عند امراته، و مالک لا یعلم بشی من ذلک.

فلما اخذا فی شانهما و ثب کلب لمالک علیهما، فقتلما، و انشأ یقول:

کلّ کلب حفظته لک ارعی

ما بقی لو بقی لیوم التّناد

من خلیل یخون فی النّفس و المال وفی العرس بعد صفو الوداد و قال آخر:

و اذا قلت: ویک للکلب اخسأ!

لحظتنی عیناک لحظة تهمه

اتری انّنی حسبتک کلبا

انت عنه من ابعد النّاس همّه

ذکروا ان صعصعة بن خالد کان له صدیق

۵۵

لا یفارقه، فجاء یوما فرآه قتیلا علی فراشه مع امراته، فایقن بخیانتهما، فقال:

الغدر شیمة کلّ نذل سفلة

والکلب یحفظ عهدک الدّهرا

فدع اللّئام، و کن لکلبک حافظا

فلتامننّ الغدر و المکرا

وحدثنی بعض اصدقائی، قال: خرجت لیلة

و انا سکران، فقصدت بعض الساتین لأمر من

الأمور، و معی کلبان لی کنت ربّیتخما،

و معی عصا. فحملتنی عینی، فاذا الکلبان ینبحان و یصیحان، فانتبهت لصیاحهما،

فلم ار شیئا انکره، فضربتهما، و طردتهما، و نمت. ثم عاودا الصّیاح و النباح، فانبهانی،

فلم ار شیئا انکره ایضا، فوثبت الیهما، و طردتهما. فما احسست الا وقد سقطا علیّ یحرّکانی بایدیهما و ارجلهما کما یحرّک الیقظان الناوم لامر.

۵۶

هائل. فوثبت فاذا باسود سالخ قد قرب

منی، فوثبت الیه، فقتله، ثم انصرفت الی منزلی. فکان الکلبان بعد الله –عز و جل – سببا لخلاصی.

و یروی انخ کان لمیمونه زوج النبی –صلی الله علیه و سلّم – کلب یقال له مسمار. و کانت اذا حجّت خرجت به معها، فلیس یطمع احد من العرب فی رحلها مع مسمار. فاذا رجعت جعلته فی بنی جدیلة و انفقت علیه. فلما مات قیل لها: مات مسمار. فبکت، و قالت: فجعت بمسمار! وحدثنی ابو محمد عبد الرحمن بن عبد الله، قال: حدثنا یحیی بن ایوب عن یونس بن زید عن ابی رافع، قال: کانت الزّهری کلبة صید، فکان یطلب لها الفحول یلتمس نسلها.

قال: و کان رجل یشرب عنده قوم، فرای منهم رجلا یلاحظ امراته، فقال:

۵۷

کل هنیئا و ما شربت مریئا

ثّم قم صاغرا! فغیر کریم

لا احب الندیم یومض بالعین اذا ما خلا بعرس النّدیم

وحدثنی صدیق لی انه کان له صدیق ماتت امراته،و خلّفت صبیا. و کان له

کلب قد رباه، فترک یوما ولده فی

الدّار مع الکلب، و خرج لبعض اشغاله. و عاد بعد ساعة، فرای الکلب فی الدهلیز، و هو ملوّث بالدم وجهه و بوزه کله، فظن الرجل انه قد قتل ابنه، و اکله. فعمد الی الکلب، فقتله قبل ان یدخل الدار. ثم دهل الدار، فوجد الصبی نائما فی مهده، و الی جانبه بقیة افعی قد قتلها الکلب کانها خشبةو و اکل بعضها، فندم الرجل علی قتله اشد ندامة] و دفن الکلب.
چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷ ساعت ۱۳:۳۶